معنی مقام و درجه

حل جدول

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

درجه

درجه. [دَ رَ ج َ] (ع اِ) درجه. پله. (ناظم الاطباء). نردبان. سلم. مرقات. زینه. پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درجه شود. || پایگاه و پایه. (غیاث). پایه. و مرتبه. (کشاف اصطلاحات الفنون). پایگاه. (مجمل اللغه). رتبه. مرتبه. جاه. منزلت. مقام. طبقه. صف. منصب. پغنه. (ناظم الاطباء). شأن. رجوع به درجه شود: شما دانید که خوارزم شاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عبدالجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه ٔ وزارت یافت بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی ص 374). اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد، وی سخن را به کدام درجه رساند. (تاریخ بیهقی ص 277).تا کار وی [بوسهل] بدان درجه رسید که از وزارت ترفع می نمود. (تاریخ بیهقی ص 334). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود، بر روی زمین سبکتگین رااز درجه ٔ کفر به درجه ٔ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد. (تاریخ بیهقی ص 95). بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد [افشین]... از حد اندازه افزون بنواختیم [معتصم] و درجه ای سخت بزرگ بنهادیم. (تاریخ بیهقی ص 170).
مر ترا بر چهارمین درجه
که نشانده ست وین چه بازار است.
ناصرخسرو.
کار من بدان درجه رسید که به قضای آسمانی رضا دادم. (کلیله و دمنه). از حقوق رعیت بر پادشاه آنست که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت... به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه).
باش یکدل که هرکه یکدل نیست
درجه ش را ز یک به ده نکنند.
خاقانی.
- درجه ٔ دادگاهها، (اصطلاح حقوقی) محلی که یک محکمه در سلسله مراتب دادگاههای هم صنف (مدنی یااداری یا کیفری) دارد، درجه ٔ آن دادگاه است. مثلاً در دادگاههای مدنی، دادگاه شهرستان درجه ٔ اول و دادگاه استان درجه ٔ دوم است. (از فرهنگ حقوقی).
- درجه ٔ قرابت، (اصطلاح حقوقی) از روی عده ٔ نسلها معین می شود. مثلاً فرزند چون نسل اول پدر است، قرابت او با پدر قرابت درجه ٔ اول است و قرابت نواده که نسل دوم جد است، قرابت درجه ٔ دوم (نسبت به جد) است. (از فرهنگ حقوقی).
- درجه گونه، مرتبه. دستامک. در حکم پایگاه: پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه ای یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
|| هر یک از طبقات بهشت که روی به بالا دارد، مقابل دَرَک و درکه. ج، درجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). پایگاه به بالابر. (ترجمان القرآن جرجانی). پایه به بالابر. (مهذب الاسماء). || حد. اندازه. مرحله: کار او از درجه ٔ سخن به درجه ٔ شمشیر کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). احمد گفت: کار از این درجه گذشته است. (تاریخ بیهقی ص 355). || (اصطلاح نظام امروز) مرتبه ٔ نظامی. رتبه ٔ نظامی. || علائم مختلف نماینده ٔ مراتب نظامی با اشکال متناسب با هر مرتبه که درجه داران بر بازو و افسران بر دوش نصب کنند. || (اصطلاح طب و داروی قدیم) مراد اطباء است ازحار یا بارد و جز آن، از درجه ٔ اول و دوم و سوم و چهارم. در درجه ٔ اولی، یعنی تأثیر آن در هوای تن باشد. درجه ٔ ثانیه، یعنی اثر آن تأثیر از هوای تن تجاوز کند و در رطوبت آن رسد. در درجه ٔ ثالثه، یعنی اثر دوا از رطوبت تن تجاوز کند و در پیه رسد. در درجه ٔ رابعه، یعنی اثر دوا از پیه تجاوز کند و به اعضای اصلیه رسد و بر طبیعت مستولی گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا از بحرالجواهر). و رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی شود. || (اصطلاح علم هیئت و نجوم و فلک و جغرافیا) 1360 محیط دایره، سه صدوشصتم حصه از فلک باشد. فلک را چون دوازده بخش کنند، هر بخش را برج نامند و چون برج را سی حصه کنند، هر حصه را درجه گویند وچون درجه را شصت پاره سازند، هر پاره را دقیقه خوانند و چون دقیقه را شصت جا قسمت کنند، هر قسمت را ثانیه گویند. و همچنانکه فلک را سه صدوشصت درجه است به مقابله ٔ آن زمین را نیز سه صدوشصت درجه فرض کنند، مگر این نیست که مسافت درجه ٔ فلک با مسافت درجه ٔ زمین برابر باشد؛ بلکه میان مسافت درجه ٔ فلک و درجه ٔ زمین تفاوت عظیم است. (از غیاث). جزئی از سیصدوشصت جزء از اجزاء منطقه ٔ فلک هشتم، پس درجه ثلث عشر برج است. عبدالعلی بیرجندی در حاشیه ٔ چغمینی گوید: دایره ٔ بروج درج نامیده می شود، زیرا گویی آفتاب در آن بالا رود و فرودآید، و اجزای سایر دوایر نامیده می شوند به اجزاء به رسم عام، و این اصل است، سپس توسع کردند و نامیدند اجزاء مناطق افلاک را مطلقاً به درجات تا تشبیه کرده باشند آن را به اجزای منطقهالبروج. و سیدشریف در ملخص ذکر کرده که قوم محیط هر دایره را به سیصدوشصت قسم متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا درجه و جزء نام نهاده، و اختیار این عدد بخصوص برای آسانی درحساب است، زیرا این کسور نه گانه از آن صحیح بیرون آید مگر سبع، پس هر درجه را به شصت قسمت متساوی تجزیه کرده و هر قسمتی را دقیقه نام گذارده و دقیقه را نیز به شصت جزء متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا ثانیه خوانده اند و همین عمل در ثوالث و روابع و خوامس انجام داده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقداری است از فلک که خورشید در یک شبانه روز می پیماید، و درمساحت زمین بیست وپنج فرسخ است. (از معجم البلدان). قسمتی از 360 قسمت فلک و آن اقل عددی است که دارای کسور تسعه به استثنای سبع است. سی یک یک برج است، یعنی یک برج سی درجه باشد و هر درجه به شصت دقیقه تقسیم شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). حصه ٔ یک درجه ٔ فلکی را از زمین در مساحتی که به عهد مأمون خلیفه کردندپنجاه وشش میل و دوبهر میلی یافتند. (از جهان دانش). واحد اندازه گیری زاویه برابر1360 محیط دایره، و علامت آن «ه » است که در طرف راست و بطرف بالای اندازه ٔ زاویه نوشته میشود، مثلاً 5ْ 3 یعنی 35 درجه. درجه به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه قسمت میشود و هکذا اما معمولاً اجزای ثانیه را بصورت اعشاری می نویسند. اجزای دیگر اندازه گیری زاویه رادیان و گراد است، و 360 درجه مساوی 2 پی (2p) رادیان و 400 گراد. بوسیله ٔ این واسطه اگر تعداد زاویه بر حسب یکی از سه واحد در دست باشد، میتوان مقدارش را بر حسب دو واحد دیگر بدست آورد. (از دائرهالمعارف فارسی).
- درجه ٔ طلوع کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که طلوع می کند از افق با طلوع کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 204 شود.
- درجه ٔ غروب کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که غروب می کند با غروب کوکب. و مراد از طلوع و غروب کوکب، طلوع آنست از جانب مشرق، زیرا اعتباری نیست مر طلوع او را از جانب مغرب در بعضی از مواضع، و همچنین است حال در غروب کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- درجه ٔ کوکب، (اصطلاح هیئت) عبارتست از مکان ستاره نسبت به فلک البروج و این لفظ را گاهی بنام درجه ٔ تقویم کوکب نیز نامیده اند، درجه ٔ طول کوکب هم آنرا گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- درجه ٔ ممر کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که بر دائره ٔ نصف النهار گذر کند با گذر کردن کوکب بر آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ و نیز به التفهیم ص 204 شود.
|| (اصطلاح اهل جفرو ارباب علم تکسیر) اطلاق می شود بر حرفی از حروف سطرتکسیر، چنانچه در پاره ای از رسایل است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح فیزیکی) هر یک از خطوط که برای تقسیم چیزی بر آن کشند. واگیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). هر یک از تقسیمات آلات علمی، مانند: گرماسنج، هواسنج، بادسنج. هر یک از تقسیمات میزان الهواء و میزان الحراره. || (اصطلاح جبر) 1- درجه ٔ یک جمله ٔ صحیح، مجموع نماینده های حروف آنست، مثلاً درجه ٔ یک جمله ٔ a3bX2 2 مساوی 2 + 1 + 3 یعنی 6 است. 2- درجه ٔ یک جمله ٔ صحیح نسبت به یکی از حروف آن عبارتست از نماینده ٔ آن حرف در یک جمله ای، مثلاً یک جمله ای سابق الذکر نسبت به «a» از درجه ٔ سوم و نسبت به «b» از درجه ٔ اول و نسبت به «x» از درجه ٔ دوّم است. 3- درجه ٔ یک معادله ٔ صحیح یک مجهولی بالاترین درجه ٔ حرف مجهول است در معادله پس از تحویل معادله به ساده ترین صورت آن، مثلاً معادله ٔ 0= 3- 2X + X2 از درجه ٔ دوم و معادله ٔ X2= 3- 2X + X2 (پس از تحویل 0 = 3- 2X) از درجه ٔ اول است. (از دائرهالمعارف فارسی). || (اصطلاح فرهنگی امروز) عنوانی است که یک دانشگاه یا دانشکده معمولاً به محصلی که برنامه ٔ کمابیش مشخص را با موفقیت به اتمام رسانده است، و گاه نیز افتخاراً به اشخاص عالیمقام اعطا می کند. سابقه ٔ درجات دانشگاهی کنونی ازقرون وسطی است و چنانکه اصطلاحاتی مانند دکتر و لیسانسیه گواهی می دهد این عناوین اصلاً جز جواز تدریس چیزی نبوده است و پس از چند قرن کمابیش به معانی کنونی تحول یافته. دوره ٔ تحصیلات و مقررات مربوط به اعطای درجات دانشگاهی در ممالک مختلف متفاوت است، درجات دانشگاهی ایران لیسانس و مهندس و دکتری (در بعضی رشته ها) است، در سالهای اخیر بسبب تعداد نسبتاً معتنابه ایرانیان فارغ التحصیل ممالک خارجه اسامی بعضی از درجات دانشگاهی ممالک خارجه زیاد شنیده میشود. (از دائرهالمعارف فارسی). || میزان الحراره. میزان الهواء و هرچه بدان ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گرماسنج. میزان الحراره ٔ طبی، و آن میزان الحراره ای است که از 34 تا 44 درجه را نشان می دهد و برای تعیین حرارت غریزی بکار می رود.


مقام

مقام. [م َ / م ُ](ع مص)(از «ق و م ») اقامت و آرام کردن بجائی.(منتهی الارب). اقامت.(اقرب الموارد)(محیط المحیط)(ناظم الاطباء).ایستادن... و با لفظ گرفتن و کردن و داشتن مستعمل است.(آنندراج). در معیار آرد: مُقام و مَقام هر دو به معنی اقامت و به معنی جای قیام آید، زیرا اگر آن را از قام یقوم بدانیم مَقام و اگر از اقام یقیم بشماریم مُقام خواهد بود و قوله تعالی: لا مَقام لکم، ای لاموضع لکم و مُقام لکم نیز خوانده شده است، یعنی لا اقامه لکم. و قوله: حسنت مستقراً و مُقاماً، ای موضعاً.(ناظم الاطباء). مُقام و مَقام هر دو به معنی اقامت و قیام و محل قیام است که اشتقاق آن را از اقام یقیم بدانند مُقام می شود اگر از قام یقوم بشمارند مَقام می شود. فارسی زبانان مقید بوده اند که در شعر و نثر مَقام را به معنی جا و مکان و محل و موضع بنشانند و مُقام را به معنی اقامت کردن.(حاشیه ٔ کلیله و دمنه چ مینوی ص 407): همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر می رویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 371). مدتی دراز ما رابه کاشغر مقام افتاد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
گفتا که کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست مجو اندر او مقام.
ناصرخسرو.
درنگ ما در این عالم و مقام ما در این مقام اصلی نیست.(مصنفات افضل الدین کاشانی چ مهدوی و مینوی ص 681). اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد بازنمایی تا دیگر فرستاده آید.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 30). اگر چنین است ما رااینجا مقام صواب نباشد.(کلیله ایضاً ص 70). شیر او را استمالت نمود و از حال او استکشافی کرد و پرسید: عزیمت در مقام و حرکت چیست ؟(کلیله ایضاً ص 106). در مقام این اشتر میان ما چه فایده نه ما را با او الفی و نه ملک را از او فراغی.(کلیله ایضاً ص 107). دانستم که نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام، طوافی اماکن و صرافی مساکن را اصلی و نصابی نیست.(مقامات حمیدی چ اصفهان ص 34).
زآن پای در آتشم که دل را
بر خاک درت مقام روزی است.
خاقانی.
اعتصام در حال حرکت و مقام به حول و قوت ملک علام کند.(راحهالصدور). عزیمت کوچ و مقام در تردد افتاد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 32). هرگاه چیزی از قاذورات در آن چشمه انداختندی صاعقه ای عظیم پیدا گشتی و بادهای مخالف برخاستی...چنانکه در آن نواحی کس را طاقت مقام نبودی.(ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 36). فخرالدوله گفت مقام ازاین بیش صواب نیست چه خصم استیلا یافت و قوت گرفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 71). در اثنای این حال، خبر برسید که صاحب کافی... دعوت مرگ را اجابت کرد و ابوعلی از آن سبب دل از مقام جرجان برگرفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 143). شدت حرارت هوا مانع مقام آمد و تمامت ولایت مولتان و لوهاوور را غارت و کشش کرد و از آنجا بازگشت.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 112). با اصحاب خویش در کار حرکت و مقام و مقصد و مرام مشورت می کرد.(جهانگشای جوینی).
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام.
سعدی.
- مقام داشتن، اقامت داشتن: این نواحی است بر کناردریا همه گرمسیر و بیشترین، عرب مقام دارند و آب و هوای آن سخت ناموافق باشد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 140). مدت چهل ویک روز سپاه دشمن سوز پیرامن شهر وزیر مقام داشتند.(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 124).
ز شمعش بود داغ سلطان شام
که تا صبح در روضه دارد مقام.
ملاطغرا(از آنندراج).
- مقام ساختن، اقامت کردن: بالای قرمیسین جایها ساخته بود تا به کنار رود بزرگ از سرابستانها و باغها به تابستان مقام ساختی و به زمستان به قصرشیرین.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). و با مردم آن نواحی شرط کردند که هر کس آنجا مقام سازد جزیه و خراج می دهد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 115).
- مقام فرمودن،مقام کردن: ملک با تمامی لشکر برود و به فلان موضع مقام فرماید.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 176).سلطان آنجا مقام فرمود آن نواحی از... اهل شرک پاک گردانید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). بیشتر اوقات و معظم سال این جایگاه مقام می فرمود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 13). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مقام کردن، اقامت کردن. توقف کردن. ماندن. منزل کردن. ساکن شدن:
به روز هیچ نیارم به خانه کرد مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در کوشک که سرای امارت است به غزنین مقام کرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). استواری قدم این سالار در آن دیار آن باشد که خداوند در خراسان مقام کند.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 284). به کوشک در عبدالاعلی مقام کرد یک هفته و پس به باغ بزرگ رفت.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 287). چون از آن فارغ شوی و به درگاه آیی با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی آنجا مقام کنی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208).
در این مقام اگر می مقام باید کرد
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد.
ناصرخسرو.
من که نپسندم همی کردار زشت
جز به یمگان کرد چون یارم مقام.
ناصرخسرو.
من نیز روا نداشتم که هیچ جا مقام کنم تا نخست این خواسته پیش تو نیارم.(نصیحه الملوک غزالی). و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 99). و مدت رفتن و مقام کردن او به صین و آنجا بازگشتن هفت سال بود.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 51). و اما اپرویز چون به سلامت برفت، به انطاکیه رفت و آنجا مقام کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). و یک چندی به مقر عز مقام کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 82).
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر.
مسعودسعد.
شیر فرمود که اینجا مقام کن که از شفقت و اکرام و مبرت و انعام ما نصیبی تمام یاوی.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 73). اگر همین جای مقام کنی و اهل و فرزندان را به یاری از مکرمت دور نیفتد.(کلیله ایضاً ص 168). و من به نشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر به من گرم گردد و خصم شکسته دل شود.(چهارمقاله ص 25). یک ماه و دو ماه مقام کنند و بی حصول مقصود باز نگردند.(چهارمقاله ص 30). اهل لمغان بدان کرم و عاطفت به جای خویش رسیدندو چنان شدند که در آن ثغر مقام کردند.(چهارمقاله ص 31). زمستان به دارالملک بخارا مقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان.(چهارمقاله ص 49). زمستان آنجا مقام کردند.(چهارمقاله ص 51).
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابه ٔ نادلگشای خاک.
خاقانی.
تنها روی ز صومعه داران شهرقدس
گه گه کندبه زاویه ٔ خاکیان مقام.
خاقانی.
جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند.(سندبادنامه ص 218). خود در آن صحرا مقام کرد تا سوار در ساعت قطاردار را بیاورد.(جوامعالحکایات عوفی). صحرایی متنزه دید علف و آب بسیار، به نفس خود آنجا مقام کرد.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 43). راه بر کرزوان بود سبب ممانعت اهالی آن یک ماه آنجام مقام کرد تا آن را بگرفت.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 105).تابستان در آن مراتع مقام کرد تا چون فصل خریف درآمد باز در حرکت آمد.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 110). و به قم وطن ساخت و مقام کرد.(تاریخ قم ص 222).
چون تیر تا هدف نکنم هیچ جا مقام
بیچاره رهروی که شود همسفر مرا.
صائب(از آنندراج).
- مقام گرفتن، اقامت کردن:
سپارد به جهن آن زمین را تمام
نسازد درنگ و نگیرد مقام.
فردوسی.
||(اِ) جای ایستادن و جای اقامت.(منتهی الارب). جای اقامت.(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء)(از محیط المحیط). اسم ظرف است بمعنی جای استادن کذا فی الصراح و در مزیل نوشته که به فتح میم جای قیام و به ضم میم مصدر بمعنی اقامت و در کشف مقام به فتح جای استادن...(غیاث). جای ایستادن.(آنندراج). جای اقامت و جای ایستادن و ایستادنگاه و موضع اقامت و جای درنگ ومسکن و خانه و منزل.(ناظم الاطباء). جا. مکان. محل.موضع.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر.
فرخی.
می بخشد به او آنچه آماده کرده است جهت او ازقسم راحت و کرامت و بودن در مقام ابدی بی زوال.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
دراین مقام اگر می مقام باید کرد
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفته است تو را که بی مقام من
تا چند کنی طلب مقامش را.
ناصرخسرو.
در مقام بی بقا ماندن مجوی
تا نمانی در عذاب ایدون مقیم.
ناصرخسرو.
که عمارت سرای رنج بود
در خرابی مقام گنج بود.
سنائی.
در این مقام این اشتر اجنبی است.(کلیله و دمنه). کلیله گفت: تو چه دانی که شیر در مقام حیرت است.(کلیله و دمنه). پس آفریدگار این همه اوست... و چون در این مقام اندک تفکر کرده آید خود روشن شود که کلی موجودات هستی اند به نیستی چاشنی داده.(چهارمقاله ص 7). چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز اودر میادین انصاف بدین مقام رسیدند دوستان بنگر تا خود به کجا برسند.(چهارمقاله ص 39). در نشیب و فراز عراق و حجاز به سر می بردم و منازل شاق را به پای اشتیاق می سپردم... نه اندیشه ٔ مسکن و نه طلب مقام کردم.(مقامات حمیدی چ اصفهان ص 7).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
آنجا روم که هشتم از ابتدا مقام
بگذارم این سراچه ٔ فانی و بگذرم.
خاقانی.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی.
خاقانی.
جای قسم و مقام سجده ست
از بهر خواص جان کعبه.
خاقانی.
دوش چنین دیده ام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد.
خاقانی.
جان کز تو در این مقام دور است
آهنگ دگر سرای دارد.
خاقانی.
هر یک به مقام معلوم خود رفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 128). لشکر ترک، ترک مقام بگفتند و راه هزیمت گرفتند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 301).
که فردا جای آن خوبان کدام است
کدامین آب و سبزیشان مقام است.
نظامی.
می که حلال آمده در هر مقام
دشمنی عقل توکردش حرام.
نظامی.
دایره ٔ خط سپهرش مقام
غالیه بوی بهشتش غلام.
نظامی.
اول کاین ملک به نامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود.
نظامی.
اردشیرگفت: از تنگی مقام و مأوای خود میندیش که مرا سراهای خوش و خرم است.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 70). که چون از اینجا وقت رحلت آید آنجا رویم و در آن مقام کریم و آن جای عزیز به عیش مهنا و حظ مستوفی رسیم.(مرزبان نامه). دی در مقر عز به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من.
عطار.
اولاد و احفاد چنگیزخان ده هزار زیادت باشند که هر کس را مقام و یورت و لشکر و عدت جداجداست.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 32). و هرآینه چون آن قوم بدین مقام... رسند بر هیچ آفریده ابقا نکنند.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 135). چون کار مرض سخت تر شد، چنانکه حرکت از مقام متعذر آمد در چهارم رمضان سنه ٔ اربع و عشرین و ستمائه بگذشت.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 144). چون به حد سمرقند رسید... اجل موعود فرارسید و چندان مهلت نداد که قدم از آن مقام فراتر نهد.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 صص 215- 216).
چونکه شد خورشید وما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ.
مولوی.
جز مقام راستی یک دم مایست
هیچ لالا مرد را چون دیده نیست.
مولوی.
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت.
مولوی.
با حکیم او قصه ها می گفت فاش
از مقام و خواجگان و شهر تاش.
مولوی.
او را مقام و منزل و مسکن چه حاجت است
هر جا که می رود همه ملک خدای اوست.
سعدی(گلستان).
بستان سرای خاص ملک را برای او پرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت.(گلستان). چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند.(گلستان).
نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.
سعدی.
راکع و ساجد شده در هر مقام
در دل شب کرده به یک پا قیام.
امیرخسرو.
آنجا که مقام یار زیبا بوده ست
امروز از آن سو گذر ما بوده ست.
امیرخسرو.
مقام غوانی گرفته نوایح
بساط عنادل سپرده عنا کب.
حسن متکلم.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود.
حافظ.
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق.
حافظ.
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود.
شاه نعمهاﷲ ولی.
منزلی خوش خانه ٔ دلکش مقامی دلگشاست
ساقی گلچهره کو و مطرب خوشگو کجاست ؟
جامی.
بعد از آنکه نه روز در آن مقام ساکن بود کوچ کرده به طرف رستمدار توجه نمود.(حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 362). سایر احوال... در ضمن داستانهای آینده مذکور خواهد گشت لاجرم در این مقام خامه ٔخوشخرام از سر تفصیل آن درگذشت.(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 2).
- به مقام افتادن(اوفتادن)، به جای خود نشستن.(کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات):
عقل بر آن عقل ساز، ناز همی کرد ناز
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد.
مولوی(کلیات شمس ایضاً).
- مقام محمود، جای پسندیده. مکان شایسته: او را طلب دار و به مقامی محمود در خانه ٔ خود جای ده و به همه ٔ معانی تفقد او نمای.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 186). و رجوع به همین ترکیب ذیل مدخل بعد(اصطلاح تصوف) و اسم خاص شود.
- امثال:
هر مقامی را مقالی است، نظیر: لکل مقام مقال.(امثال و حکم ج 4 ص 1974).
|| زمان اقامت.(از اقرب الموارد)(ازمحیط المحیط).

مقام.[م َ](ع اِ) منزلت.(اقرب الموارد)(محیط المحیط). منزلت. مرتبه. درجه.(از ناظم الاطباء). پایه. رتبه. جایگاه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
این فخر جز امین تو را نیست وین مقام
کو کرد اختیار ز بهر تو ارتحال.
ناصرخسرو.
همه را در مقام خویش بدار
هیچکس را ز خوی بد مازار.
سنائی.
در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را نتوانست یافت.(کلیله و دمنه).
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی.
نظامی.
دوستان خود را به من بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعات جانب دوستی و مدارات رفیقان راه صحبت تا کجااند.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 63). فرزندان هر یک مقام تولیت خویش برحسب توصیت پدر نگاه داشتند.(مرزبان نامه ایضاً ص 66). تو را عقل بر هفت ولایت تن امیر است و حس معین عقل و شهوت خادم تن مگذارکه هیچ یک قدم از مقام خویش فراتر نهند.(مرزبان نامه ایضاً ص 76). رای آن است که چون تو می دانی که خود را از پایه ٔ کهتری به درجه ٔ مهتری رسانی... به نذالت این مقام رضا ندهی.(مرزبان نامه ایضاً ص 135). به مقام از ملائکه درگذشتی.(گلستان). برتر مقامی معین کردند.(گلستان).
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگرچه در پیم افتند هر دم انجمنی.
حافظ(دیوان چ قزوینی ص 338).
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بنمای و صدق سلمانی.
قاآنی.
- سدره مقام، بلندمرتبه. رفیعجایگاه. آنکه علو درجه ٔ او به سدرهالمنتهی رسد: مقالید شهر و قلعه به خدام آستان سدره مقام سپرد.(حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 352).
- صاحب مقام، دارای بزرگواری و جاه و جلال.(ناظم الاطباء):
بندگی از خودشناسی شد تمام
نیست مرد بی ادب صاحب مقام.
عطار.
- عالی مقام، آنکه رتبتی بلند دارد: در سلک سایر خدام عالی مقام منتظم گردیدند.(حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 352). و رجوع به مدخل عالی مقام در ردیف خود شود.
- قائم مقام، نایب مناب.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل قائم مقام در ردیف خود شود.
|| مجازاً، شایستگی. حق.(کلیات شمس، ج 7 چ فروزانفر، فرهنگ نوادر لغات):
بخند جان و جهان چون مقام خنده تراست
بکن که هرچه کنی هست بس پسندیده.
مولوی(کلیات ایضاً).
|| جای هر دو قدم.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || توقف و درنگ و سکونت و بودباش.(ناظم الاطباء). سکونت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
قلندر را چه کوچ چه مقام.(یادداشت ایضاً).
|| دربار پادشاهی. || توقفگاه سپاه. || محضر خداوندی.(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح موسیقی) در اصطلاح موسیقی، پرده ٔ سرود را گویند و آن دوازده است: اول راست، دوم شباب، سوم بوسلیک، چهارم عشاق، پنجم زیر بزرگ، ششم زیر کوچک، هفتم حجاز، هشتم عراق، نهم زنگله، دهم حسینی، یازدهم رهاوی، دوازدهم نوا. صاحب کشف اللغات بجای حجاز و زنگله باخرز و نهاوند آورده و بعضی بجای شباب صفاهان آورده اند.(غیاث). پرده ٔ سرود را گویند و آن دوازده است: راست، شباب، بوسلیک، عشاق، زیر بزرگ، زیر خرد، نهاوند، عراق، باخرز، حسینی، نوا. از کلام استادان مستفاد می شود که پرده های دیگر نیز بسیارند، چون: خراسان و دلنواز و جز آن.(آنندراج). مقامهای دوازده گانه ٔموسیقی عبارت است از: راست، عشاق، بوسلیک، نوا، اصفهان بزرگ، زیرافکن، عراق، زنگوله، حسینی، راهوی، حجازی.(از مرآه الخیال، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پرده. گاه. راه. ره.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامهای مقامهای دوازده گانه در نصاب الصبیان چنین آمده:
عشاق و مراقد و حسینی است چو راست
در پرده ٔ بوسلیک، رهاوی و نواست
تا گشت رواج در صفاهان و عراق
زنگو و حجاز، کوچک اندر بر ماست.
موسیقی دانان معاصر این کلمه را بجای «مود» فرانسوی که به همین معنی است، به کارمی برند:
راستی بستان مقام دلنواز است این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن.
جمال الدین سلمان(از آنندراج).
در بیان آنکه هر مقامی دو شعبه دارد.(بهجت الروح ص 143).
- تغییر مقام، از مقامی به مقامی دیگر رفتن.
- صاحب مقام، دارای هنر در نواختن پرده های موسیقی.(ناظم الاطباء).
- مقام به مقام، پرده به پرده و آواز به آواز.(ناظم الاطباء).
||(اصطلاح عرفان و تصوف) مقام در اصطلاح سالکان، اقامت بنده است در عبادت در آغاز سلوک به درجه ای که به آن توسل کرده است و شرط سالک آن است که از مقامی به مقامی دیگر ترقی می کند تا ازنودونه مرتبه ٔ تلوین درگذرد و به صدم در مرتبه ٔ تمکین مقام کند و مراد از تمکین زوال بشریت است که آن را مرتبه ٔ فقر و فنا گویند.(غیاث). مقابل احوال است نزد متصوفه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقام آن بود که بنده به منازلت مستحق گردد بدو به لونی از طلب و جهد و تکلف، و مقام هر کسی جای ایستادن او بود بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط آن بود که ازاین مقام به دیگر نیارد تا حکم این مقام تمام بجای آرد از بهر آنکه هرکه را قناعت نبود توکل وی درست نیاید و هرکه را توکل نبود تسلیم وی درست نیاید.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 91). مقام، نزد صوفیه چیزی است که به کسب و کوشش بنده به دست آید و بنابراین هر یک از اعمال و مکاسب که در تصرف سالک آید و ملکه ٔ وی شود مقام وی است و از این رو مقام را به صفت ثابت عبد تعریف کرده اند و آن را از امور اختیاری شمرده اند، مقابل حال که از مواهب است و در اختیار سالک نیست. و بعضی معتقد شده اند که احوال به سبب تکرر در تصرف عبد می آیند و جزو مقامات شوند.(کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات). منزلت و مرتبتی است که بنده بواسطه ٔ آداب خاصی بدان رسد و از طریق تحمل سختی و مشقت بدان نایل گردد. کسی که در مقامی باشد و اعمال آن مقام را بجای آرد تا آن مقام را تکمیل نکرده از آن مقام نگذرد و به مقامی دیگر ارتقا نیابد مگربعد از استیفای شرایط آن. مقام در طریقت، محل اقامت بود در سیر معنوی و سیر الی اﷲ و آن ثابت تر از حال بود و چون حال دائمی شد و ملکه ٔ سالک گشت مقام می خوانند «لاقامه السالک فیه ». کاشانی گوید: مقام، مرتبتی است از مراتب سلوک که در تحت قدم سالک آید و محل استقامت او گردد و زوال نپذیرد و گفته اند: «الاحوال مواهب والمقامات مکاسب » و جمله ٔ مقامات در بدایات احوال باشند و در نهایات مقام شوند.(از فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی). نزد اهل معانی، مقام با کلمه ٔ حال مرادف است و بعضی گفته اند مفهوم هر دو لفظ نزدیک به یکدیگر است.(از کشاف اصطلاحات الفنون): احوال عطا بود و مقام کسب و احوال از عین جود بود و مقامات از بذل مجهود و صاحب مقام اندر مقام خویش متمکن بود و صاحب حال برتر می شود.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 92). پیران گفته اند بزرگترین مقامی مقامی رضاست.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه ایضاً ص 296). عبدالواحدبن زید گوید: رضا بزرگترین مقامهاست.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 296). بعضی از مشایخ بوده اندکه هرگز سفر نکرده اند... و ایشان را توفیق الهی مددگشته و به کمند جذبات از مقام ادنی به اعلی کشیده.(مصباح الهدایه چ همایی ص 264).
- مقام ابراهیم،(اصطلاح عرفان) کنایت از مقام خلت است. یکی از نشانه های خلت مقام ابراهیم ظاهر قدم اوست بر سنگ خاره که روزی به وفای مخلوقی آن قدم برداشت، لاجرم رب العالمین اثر آن قدم قبله ٔ جهانیان ساخت، اشارتی عظیم است کسی را که یک قدم به وفای حق از بهر حق بردارد و چه عجب که باطن وی قبله ٔ نظر حق شود، امااز روی باطن گفته اند مقام ابراهیم ایستادنگاه اوست در خلت و آنکه قدم در راه خلت چنان درست آمد که هرچه داشت همه در باخت هم کل و هم جزء و هم غیر، کل نفس اوست، جزء فرزند او، غیر مال او؛ نفس به غیر آن دادن، فرزند به قربان دادن، مال به مهمان دادن.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی). و رجوع به مقام ابراهیم(اِخ) شود.
- مقام بی رنگی، مقام توحید است و وحدت.(از فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام بی نشانی، مراد مرتبت ذات مطلق است.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام جمع، عبارت از مرتبت و احدیت است.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام سری، عبارت از نفس رحمانی است یعنی ظهور وجود حقانی در مراتب تعینات.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام فنا، مقام اتحاداست که فرمود حضرت حق مرا زبانی داد از لطف صمدانی و دلی داد از نور ربانی و چشمی از منبع یزدانی تا اگر گویم به مدد او گویم و به قوت او پویم، به ضیاء اوبینم، به قدرت او بدین مقام رسم، زبانم زبان توحید شود، در مجلس انس او نشینم «کنت له سمعاً و بصراً». مقام فنا، در صفات نتیجه نوافل است و مقام فنا، در ذات نتیجه ٔ فرایض است. فنای اول، فنای عبد است در فعل «فعال لمایرید» و فنای دوم، فنای ذات است به حکم «کل شی ٔ هالک ».(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام محمود؛ درجه ٔ اعلای از حسنات.(غیاث)(آنندراج)(ناظم الاطباء). گویند مقام محمود، مجالست است در حال شهود.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی). و رجوع به مقام محمود(اِخ) شود.
||(اصطلاح نجوم) نزد اهل هیئت، بر دو معنی اطلاق شود زیرا گویند: موضعی از تدویر را که کوکب قبل از رجعت بدانجا رسد و مقیم به نظر آید مقام اول نامیده می شود و موضعی که کوکب بعد از رجعت بدانجا رسد و مقیم دیده شود مقام دوم گویند و نیز گویند اقامت کوکب را قبل از رجعت مقام اول و اقامت آن را بعد از رجعت مقام دوم گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مقامات شود.

مقام. [م َ](اِخ) سنگی است که حضرت ابراهیم هنگام بنای بیت بر آن ایستاد و گویند سنگی است که چون زوجه ٔ اسماعیل سر او را می شست حضرت بالای آن ایستاده بود و این همان سنگ معروفی است که به امر خدا در مسجدالحرام نهاده اند و مردم نزد آن نماز گزارند.(از معجم البلدان): خدای تعالی از میان زمزم و مقام پیغامبر را به معراج برد.(مجمل التواریخ و القصص ص 24).
هست سم مرکب و پای رکابت در عجم
همچنان کاندر عرب رکن و مقام است و حجر.
امیرمعزی.
او کعبه ٔ علوم و کف و کلک و مجلسش
بودند زمزم و حجرالاسود و مقام.
خاقانی.
به زمزم و عرفات و حطیم ورکن و مقام
به عمره وحجر و مروه و صفا و منی.
؟(از سندبادنامه ص 143).
و رجوع به مقام ابراهیم شود.

مقام. [م َ](اِخ) از مضافات بوشهر، و بیشتر از یک فرسخ در جنوب بوشهر است.(فارسنامه ٔ ناصری). بندری در جنوب ایران که محل صید مروارید است. و رجوع به بندر مقام شود.

فرهنگ معین

درجه

پایه، رتبه، نردبان، حد و اندازه چیزی، مقام، منزلت، مرتبه نظامی، واحد اندازه گیری زاویه و کمان معادل 1360 یک دور کامل، بالاترین توان مجهول در هر معادله پس از تبدیل معادله به ساده ترین صورت [خوانش: (دَ رَ جِ) [ع. درجه] (اِ.)]


مقام

جای ایستادن، مکان، مرتبه، درجه، پایگاه، منزلت، پرده موسیقی. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]

فارسی به عربی

درجه

تدریج، خطوه، درجه، سبیکه، طول، علامه، مقیاس، نقطه، وتد

ترکی به فارسی

درجه

درجه 2- رتبه؛ 3- میزان الحراره

فرهنگ عمید

مقام

اقامت،
* مقام کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] اقامت کردن،


درجه

پایه، پله،
رتبه، مرتبه،
هر یک از تقسیمات یک وسیله مثل بارومتر و ترمومتر یا چیز دیگر که به چند قسمت تقسیم شده باشد،
(ریاضی) یک جزء از ۳۶۰ جزء محیط دایره،
(نظامی) مقام و رتبۀ نظامی: درجهٴ سرهنگی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

درجه

پایه، رتبه، مرتبه، حد، میزان، جایگاه، مرتبت، مقام، مکانت، منزلت، منصب، پله، نردبان

معادل ابجد

مقام و درجه

399

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری